امروز با دوستي به نام داتا ميس اشنا شدم او با من همسن است ان تو تهران زندگي مي كند دختر بسيا خوب و بيسار باحالي است من وداتا ميس شوخ هستيم با هم بازي كرديم خواهرم را اذيت كرديم او مي شود دختر پسر عموي مامانم ...
من براي اولين بار كه ماشين كنترلي ديدم رفتارم اينجوري شد: تا يك ذره جلو مي رفت من بدو بدو مي رفتم اشپز خانه چرا ؟ چون اشپز خانه مان يك پله داشت براي همين نمي تونست به اشپز خانه بياد بعد لبه پله مي شستم و تما شا مي كردم ...
يك روز بافاميل هامون سرميز نهار مي خورديم كه يك بوي بد امد بله خواهر م زير ميز خراب كاري كرده بود ما هم بايد هر هفته اين شرايط را تحمل مي كرديم تا خواهرم ادم بشه واي چه روزگار بد بويي بود ...
يك روز توحمام به من گفت من براي همه صلوات ميفرستم تو هم تكرار كن وقتي كار تمام شد گفتم حالا من بگم اولين صلوات براي خوشبختي شرك و فيونا اللهم صل الا محمد و اله محمد و اجل فرجهم ...
الان نيمه شب است جلوي عكس باباي بابام هستم همه جا تاريك ،ستون و صندلي عكس تفنگ ساختند انگار از زير مبل سوسك هايي در مي ايد ازپشت پنجره روح مارا نگاه ميكند صداي يخچال ما را مي ترساند واي چقدر ترسناك ايا اتاق تاريك و سرد جاي امني است؟ ...