صندوقچه خاطرات

دوست

امروز با دوستي به نام داتا ميس اشنا شدم او با من همسن است ان تو تهران زندگي مي كند دختر بسيا خوب و بيسار باحالي است من وداتا ميس شوخ هستيم با هم بازي كرديم خواهرم را اذيت كرديم او مي شود دختر پسر عموي مامانم ...
15 مرداد 1394

كو چيكي

من براي اولين بار كه ماشين كنترلي ديدم رفتارم اينجوري شد: تا يك ذره جلو مي رفت من بدو بدو مي رفتم اشپز خانه چرا ؟ چون اشپز خانه مان يك پله داشت براي همين نمي تونست به اشپز خانه بياد بعد لبه پله مي شستم و تما شا مي كردم ...
14 مرداد 1394

بدون عنوان

يك روز بافاميل هامون سرميز نهار مي خورديم كه يك بوي بد امد بله خواهر م زير ميز خراب كاري كرده بود ما هم بايد هر هفته اين شرايط را تحمل مي كرديم تا خواهرم ادم بشه واي چه روزگار بد بويي بود ...
14 مرداد 1394

بدي هاي شب تاريك

الان نيمه شب است جلوي عكس باباي بابام هستم همه جا تاريك ،ستون و صندلي عكس تفنگ ساختند انگار از زير مبل سوسك هايي در مي ايد ازپشت پنجره روح مارا نگاه ميكند صداي يخچال ما را مي ترساند واي چقدر ترسناك ايا اتاق تاريك و سرد جاي امني است؟ ...
14 مرداد 1394