يك روز بافاميل هامون سرميز نهار مي خورديم كه يك بوي بد امد بله خواهر م زير ميز خراب كاري كرده بود ما هم بايد هر هفته اين شرايط را تحمل مي كرديم تا خواهرم ادم بشه واي چه روزگار بد بويي بود ...
يك روز توحمام به من گفت من براي همه صلوات ميفرستم تو هم تكرار كن وقتي كار تمام شد گفتم حالا من بگم اولين صلوات براي خوشبختي شرك و فيونا اللهم صل الا محمد و اله محمد و اجل فرجهم ...
الان نيمه شب است جلوي عكس باباي بابام هستم همه جا تاريك ،ستون و صندلي عكس تفنگ ساختند انگار از زير مبل سوسك هايي در مي ايد ازپشت پنجره روح مارا نگاه ميكند صداي يخچال ما را مي ترساند واي چقدر ترسناك ايا اتاق تاريك و سرد جاي امني است؟ ...
يكي از روز هاي سرد به شهمير زاد رفتيم اولين مقصد ما غار بود ولي يك دفعه ايست كرديم چرا؟ چون راه را اشتباه امديم كمي طول كشيد تا راه را پيدا كنيم دوسه ساعت بعد به غار رسيديم وقتي ديدن غار تمام شد در جايي ساكن شديم و نهار مان را انجا ميل نموديم در ان جا نهر اب وجود داش كمي با نهر اب بازي نموديم وبه خانه برگشتيم ...
بعد از كلاس زبان صبا از پله ها با اسكوتر امدم پايين بعد از 10 تا پله با كمر افتادم پايين و كمرم داغون شد بهد از چرب كردن كمرم حالم خوب شد ان موقه تازه دكر جديدي به اتاق مان داديم ان روز از زمين خوردنم ابرت گرفتم ...