صندوقچه خاطرات

بدون عنوان

يك روز بافاميل هامون سرميز نهار مي خورديم كه يك بوي بد امد بله خواهر م زير ميز خراب كاري كرده بود ما هم بايد هر هفته اين شرايط را تحمل مي كرديم تا خواهرم ادم بشه واي چه روزگار بد بويي بود ...
14 مرداد 1394

بدي هاي شب تاريك

الان نيمه شب است جلوي عكس باباي بابام هستم همه جا تاريك ،ستون و صندلي عكس تفنگ ساختند انگار از زير مبل سوسك هايي در مي ايد ازپشت پنجره روح مارا نگاه ميكند صداي يخچال ما را مي ترساند واي چقدر ترسناك ايا اتاق تاريك و سرد جاي امني است؟ ...
14 مرداد 1394

شهميرزاد

يكي از روز هاي سرد به شهمير زاد رفتيم اولين مقصد ما غار بود ولي يك دفعه ايست كرديم چرا؟ چون راه را اشتباه امديم كمي طول كشيد تا راه را پيدا كنيم دوسه ساعت بعد به غار رسيديم وقتي ديدن غار تمام شد در جايي ساكن شديم و نهار مان را انجا ميل نموديم در ان جا نهر اب وجود داش كمي با نهر اب بازي نموديم وبه خانه برگشتيم ...
14 مرداد 1394

وحشت ناك

 بعد از كلاس زبان صبا از پله ها با اسكوتر امدم پايين   بعد از 10 تا پله با كمر افتادم پايين و كمرم داغون شد   بهد از چرب كردن كمرم حالم خوب شد ان موقه تازه دكر جديدي   به اتاق مان داديم ان روز از زمين خوردنم ابرت گرفتم ...
14 مرداد 1394