صندوقچه خاطرات

خوبي يك شب تاريك

 الان وسط حال نشتم تلويزيون مثل ...... دختري كوچك سايه انداخته چراغ مانند گل بالاي سر من است صندلي ها به طور مرتب كنار من هستند انگار مهمان هاي عزيزي روي انها نشته اند اين پرده مثل كلا گيس كنار من اويزان است   باباي بابام براي مهماني هر شب كنار ماست ...
14 مرداد 1394

بدون عنوان

  ديشب داشتم از تو راهرو رد مي شدم كه يك دفعه ديدم يك چير پشت پام رد مي شود وقتي رفتم ببينمچيه جاخودم يك سوسك پشت پام ركت مي كرد تو دستم يك روسري بود با روسري زدم روش هي زدم زدم تا رسيدم به مبل خونه يك نگاه به همه جا انداختم ديدم سوسك وسط راهروبود بابام را صدا كردم بابام با دمپايي زد تو كلش وبا يك كاغذ از پنجره بيرون انداخت از حالا به بعد توراهرو مي دوم   ...
14 مرداد 1394