صندوقچه خاطرات

بدي هاي شب تاريك

الان نيمه شب است جلوي عكس باباي بابام هستم همه جا تاريك ،ستون و صندلي عكس تفنگ ساختند انگار از زير مبل سوسك هايي در مي ايد ازپشت پنجره روح مارا نگاه ميكند صداي يخچال ما را مي ترساند واي چقدر ترسناك ايا اتاق تاريك و سرد جاي امني است؟ ...
14 مرداد 1394

شهميرزاد

يكي از روز هاي سرد به شهمير زاد رفتيم اولين مقصد ما غار بود ولي يك دفعه ايست كرديم چرا؟ چون راه را اشتباه امديم كمي طول كشيد تا راه را پيدا كنيم دوسه ساعت بعد به غار رسيديم وقتي ديدن غار تمام شد در جايي ساكن شديم و نهار مان را انجا ميل نموديم در ان جا نهر اب وجود داش كمي با نهر اب بازي نموديم وبه خانه برگشتيم ...
14 مرداد 1394

وحشت ناك

 بعد از كلاس زبان صبا از پله ها با اسكوتر امدم پايين   بعد از 10 تا پله با كمر افتادم پايين و كمرم داغون شد   بهد از چرب كردن كمرم حالم خوب شد ان موقه تازه دكر جديدي   به اتاق مان داديم ان روز از زمين خوردنم ابرت گرفتم ...
14 مرداد 1394

خوبي يك شب تاريك

 الان وسط حال نشتم تلويزيون مثل ...... دختري كوچك سايه انداخته چراغ مانند گل بالاي سر من است صندلي ها به طور مرتب كنار من هستند انگار مهمان هاي عزيزي روي انها نشته اند اين پرده مثل كلا گيس كنار من اويزان است   باباي بابام براي مهماني هر شب كنار ماست ...
14 مرداد 1394

بدون عنوان

  ديشب داشتم از تو راهرو رد مي شدم كه يك دفعه ديدم يك چير پشت پام رد مي شود وقتي رفتم ببينمچيه جاخودم يك سوسك پشت پام ركت مي كرد تو دستم يك روسري بود با روسري زدم روش هي زدم زدم تا رسيدم به مبل خونه يك نگاه به همه جا انداختم ديدم سوسك وسط راهروبود بابام را صدا كردم بابام با دمپايي زد تو كلش وبا يك كاغذ از پنجره بيرون انداخت از حالا به بعد توراهرو مي دوم   ...
14 مرداد 1394