يك روز توحمام به من گفت من براي همه صلوات ميفرستم تو هم تكرار كن وقتي كار تمام شد گفتم حالا من بگم اولين صلوات براي خوشبختي شرك و فيونا اللهم صل الا محمد و اله محمد و اجل فرجهم ...
الان نيمه شب است جلوي عكس باباي بابام هستم همه جا تاريك ،ستون و صندلي عكس تفنگ ساختند انگار از زير مبل سوسك هايي در مي ايد ازپشت پنجره روح مارا نگاه ميكند صداي يخچال ما را مي ترساند واي چقدر ترسناك ايا اتاق تاريك و سرد جاي امني است؟ ...
يكي از روز هاي سرد به شهمير زاد رفتيم اولين مقصد ما غار بود ولي يك دفعه ايست كرديم چرا؟ چون راه را اشتباه امديم كمي طول كشيد تا راه را پيدا كنيم دوسه ساعت بعد به غار رسيديم وقتي ديدن غار تمام شد در جايي ساكن شديم و نهار مان را انجا ميل نموديم در ان جا نهر اب وجود داش كمي با نهر اب بازي نموديم وبه خانه برگشتيم ...
بعد از كلاس زبان صبا از پله ها با اسكوتر امدم پايين بعد از 10 تا پله با كمر افتادم پايين و كمرم داغون شد بهد از چرب كردن كمرم حالم خوب شد ان موقه تازه دكر جديدي به اتاق مان داديم ان روز از زمين خوردنم ابرت گرفتم ...
الان وسط حال نشتم تلويزيون مثل ...... دختري كوچك سايه انداخته چراغ مانند گل بالاي سر من است صندلي ها به طور مرتب كنار من هستند انگار مهمان هاي عزيزي روي انها نشته اند اين پرده مثل كلا گيس كنار من اويزان است باباي بابام براي مهماني هر شب كنار ماست ...
ديشب داشتم از تو راهرو رد مي شدم كه يك دفعه ديدم يك چير پشت پام رد مي شود وقتي رفتم ببينمچيه جاخودم يك سوسك پشت پام ركت مي كرد تو دستم يك روسري بود با روسري زدم روش هي زدم زدم تا رسيدم به مبل خونه يك نگاه به همه جا انداختم ديدم سوسك وسط راهروبود بابام را صدا كردم بابام با دمپايي زد تو كلش وبا يك كاغذ از پنجره بيرون انداخت از حالا به بعد توراهرو مي دوم ...